پیروز شدن در شرطبندی چنانکه مستحق گرفتن گروشود. سبق بردن. پیشی گرفتن. غلبه کردن: کنون چون گرو برد پیمان ور است چه خواهم زمان زو که فرمان ور است. (گرشاسب نامه). ز گور آن تک ربودم در دویدن گرو بردم ز مرغان در پریدن. نظامی. بدان نرگس که از نرگس گرو برد بدان سنبل که سنبل پیش او مرد. نظامی. گفت هان ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو. مولوی. جمالی گرو برده از آفتاب ز شوخیش بنیاد تقوی خراب. سعدی (بوستان). چو از چابکان در دویدن گرو نبردی هم افتان و خیزان برو. سعدی (بوستان). گر فراقت نکشد جان بوصالت ندهم تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید. سعدی. زاغ بدو گفت که پرواز کن گر گرو از من ببری ناز کن. (زهر الریاض). چشم بد دور ز خال تو که در عرصۀ حسن بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو. حافظ
پیروز شدن در شرطبندی چنانکه مستحق گرفتن گروشود. سبق بردن. پیشی گرفتن. غلبه کردن: کنون چون گرو برد پیمان ور است چه خواهم زمان زو که فرمان ور است. (گرشاسب نامه). ز گور آن تک ربودم در دویدن گرو بردم ز مرغان در پریدن. نظامی. بدان نرگس که از نرگس گرو برد بدان سنبل که سنبل پیش او مرد. نظامی. گفت هان ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو. مولوی. جمالی گرو برده از آفتاب ز شوخیش بنیاد تقوی خراب. سعدی (بوستان). چو از چابکان در دویدن گرو نبردی هم افتان و خیزان برو. سعدی (بوستان). گر فراقت نکشد جان بوصالت ندهم تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید. سعدی. زاغ بدو گفت که پرواز کن گر گرو از من ببری ناز کن. (زهر الریاض). چشم بد دور ز خال تو که در عرصۀ حسن بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو. حافظ
موفق شدن در شرط بندی چنانکه شایسته دریافت گرو گردند سبق بردن: گر فراغت نکشد جان بوصالت ندهم تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید. (سعدی)، پیش افتادن سبقت گرفتن: زگوران تک ربودم در دویدن گرو بردم زمرغان در پریدن، (نظامی)
موفق شدن در شرط بندی چنانکه شایسته دریافت گرو گردند سبق بردن: گر فراغت نکشد جان بوصالت ندهم تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید. (سعدی)، پیش افتادن سبقت گرفتن: زگوران تک ربودم در دویدن گرو بردم زمرغان در پریدن، (نظامی)
برهن بودن. در مورد رهن قرار گرفتن، وابسته بودن. علاقه مند بودن: مهر از آنکس که بمهر تو گرو نیست ببر دولت از خانه آن کس که ترا نیست ببر. فرخی. چون نیی همچو مه بنور گرو همچو خورشید باش تنهارو. سنایی. تا بدکان و خانه در گروی هرگز ای خام آدمی نشوی. سعدی (گلستان). بوی بهشت میدمد ما بعذاب در گرو آب حیات میرود ما تن خویشتن کشان. سعدی (طیبات). آسودگی به کنج قناعت نشستن است سیر بهشت در گرو چشم بستن است. صائب. مردان عنان بدست توکل نداده اند تو سست عزم در گرو استخاره ای. صائب. - در گرو بودن، مورد رهن بودن. در معرض رهان بودن. ، علاقه مند بودن. عشق داشتن. جهانگیری در ذیل ’کرو’ آن را بمعنی کشتی و جهاز کوچک آورده و این معنی را جهانگیری از شعر سعدی استنباط کرده است: جوانی پاک باز و پاک رو بود که با پاکیزه رویی در کرو بود شنیدستم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم. رشیدی گوید او در این معنی منفرد است معنی مزبور درست نیست، چه از بیت دوم تلویحاً بودن آنان در کشتی استنباط میشود و صحیح ’در گرو بود’ است یعنی عاشق او بود و مشهور هم همین است. رجوع کنید به فرهنگ نظام و گلستان چ قریب ص 155. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل کلمه کرو). فروغی هم این شعر را در کلیات سعدی ص 145 ’گرو’ آورده است
برهن بودن. در مورد رهن قرار گرفتن، وابسته بودن. علاقه مند بودن: مهر از آنکس که بمهر تو گرو نیست ببر دولت از خانه آن کس که ترا نیست ببر. فرخی. چون نیی همچو مه بنور گرو همچو خورشید باش تنهارو. سنایی. تا بدکان و خانه در گروی هرگز ای خام آدمی نشوی. سعدی (گلستان). بوی بهشت میدمد ما بعذاب در گرو آب حیات میرود ما تن خویشتن کشان. سعدی (طیبات). آسودگی به کنج قناعت نشستن است سیر بهشت در گرو چشم بستن است. صائب. مردان عنان بدست توکل نداده اند تو سست عزم در گرو استخاره ای. صائب. - در گرو بودن، مورد رهن بودن. در معرض رهان بودن. ، علاقه مند بودن. عشق داشتن. جهانگیری در ذیل ’کرو’ آن را بمعنی کشتی و جهاز کوچک آورده و این معنی را جهانگیری از شعر سعدی استنباط کرده است: جوانی پاک باز و پاک رو بود که با پاکیزه رویی در کرو بود شنیدستم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم. رشیدی گوید او در این معنی منفرد است معنی مزبور درست نیست، چه از بیت دوم تلویحاً بودن آنان در کشتی استنباط میشود و صحیح ’در گرو بود’ است یعنی عاشق او بود و مشهور هم همین است. رجوع کنید به فرهنگ نظام و گلستان چ قریب ص 155. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل کلمه کرو). فروغی هم این شعر را در کلیات سعدی ص 145 ’گرو’ آورده است
برهن دادن. اسبال. (تاج المصادر بیهقی). ارهان. (منتهی الارب) : نبرد دیو آرزوم از راه آرزو را گرو کنم بگناه. نظامی. یا فلک آنجا گذر آورده بود سبزه به بیجاده گرو کرده بود. نظامی. گروکن بعمر ابد جام را گروگیر کن بادۀ خام را. نظامی. مراین صوفیان بین که می خورده اند مرقع بسیلی گرو کرده اند. سعدی (بوستان). رجوع به گرو شود
برهن دادن. اِسبال. (تاج المصادر بیهقی). اِرهان. (منتهی الارب) : نبرد دیو آرزوم از راه آرزو را گرو کنم بگناه. نظامی. یا فلک آنجا گذر آورده بود سبزه به بیجاده گرو کرده بود. نظامی. گروکن بعمر ابد جام را گروگیر کن بادۀ خام را. نظامی. مراین صوفیان بین که می خورده اند مرقع بسیلی گرو کرده اند. سعدی (بوستان). رجوع به گرو شود
حرارت دادن گرما دادن، شتاب کردن تعجیل کردن، تند راندن سریع راندن: ... اسب از دنبال او گرم کرد و او را بکمند گرفت، بقهر و غضب درآمدن تحریک کردن: چه باید خویشتن را گرم کردن ک مرا در روی خود بیشرم کردن ک (نظامی)، حریص ساختن، یا آبی گرم کردن با کسی با او جماع کردن، یا جایی گرم کردن، ساکن شدن در جایی. یا چشم گرم کردن، اندکی گفتن، یکدیگر را سیر نگاه کردن: زمانی بهم چشم کردند گرم از آن پس گرفتند رو نرم نرم. یا گرم کردن دل کسی را. با او دوستی کردن مهرورزیدن، تشویق کردن، یا گرم کردن دیگ. دیگ را بر روی آتش نهادن و حرارت دادن، ته مانده خوراکی را که در دیگ مانده بر آتش نهادن تا گرم گردد. یا گرم کردن سر کسی را. او را مشغول داشتن سرگرم کردن: اگر تو بچه ای در دامانش گذاشته و سرش را گرم کرده بودی از همه این ناراحتیهالله آسوده بودی. یا گرم کردن مجلس. رونق دادن آن مجلس آرایی کردن: خیلی مایل بودند که آبجی خانم پای منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گریه ناله و شیون خودش گرم بکند. یا گرم کردن معرکه. رونق دادن بمعرکه بوسیله نقل داستهانهای شیرین
حرارت دادن گرما دادن، شتاب کردن تعجیل کردن، تند راندن سریع راندن: ... اسب از دنبال او گرم کرد و او را بکمند گرفت، بقهر و غضب درآمدن تحریک کردن: چه باید خویشتن را گرم کردن ک مرا در روی خود بیشرم کردن ک (نظامی)، حریص ساختن، یا آبی گرم کردن با کسی با او جماع کردن، یا جایی گرم کردن، ساکن شدن در جایی. یا چشم گرم کردن، اندکی گفتن، یکدیگر را سیر نگاه کردن: زمانی بهم چشم کردند گرم از آن پس گرفتند رو نرم نرم. یا گرم کردن دل کسی را. با او دوستی کردن مهرورزیدن، تشویق کردن، یا گرم کردن دیگ. دیگ را بر روی آتش نهادن و حرارت دادن، ته مانده خوراکی را که در دیگ مانده بر آتش نهادن تا گرم گردد. یا گرم کردن سر کسی را. او را مشغول داشتن سرگرم کردن: اگر تو بچه ای در دامانش گذاشته و سرش را گرم کرده بودی از همه این ناراحتیهالله آسوده بودی. یا گرم کردن مجلس. رونق دادن آن مجلس آرایی کردن: خیلی مایل بودند که آبجی خانم پای منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گریه ناله و شیون خودش گرم بکند. یا گرم کردن معرکه. رونق دادن بمعرکه بوسیله نقل داستهانهای شیرین